گــاهی یــک دوســت کــاری می کنــد صبر کن ســــــــــــــهراب فرشته ای از سنگ پرسید : چرا مانند خاک از خدا نمی خواهی که از تو انسان بسازد ؟ سنگ تبسمی کرد و گفت : هنوز آنقدر سخت نشده ام که مستحق چنین خواسته ای باشم!!!
خداوندگارم !!! به دل نگیر اگر گاهی" زبانم " از شُکر َت باز می ایستد !!! تقصیری ندارد ... قاصر است ؛ کم می آورد در برابر ِ بزرگی ات ... لکنت می گیرند واژه هایم در برابرت !!! در دلم امّا همیشه ... ذکر ِ خیر َت جاریست !!! این لیوان، نیمه ی پر ندارد!! سروته ـش هم که کنی.. دریغ از یک قطره اما تو این کار را هم نکن؛ بعضی چیزهاست که ادم را سر ِپا نگه میدارد مثل همین ردِّ آب تبخیر شده از اندی سال پیش. در ماه محرم زنجير نزنيم ! ما زنجير از پاي آزاد مردي باز کنيم سينه نزنيم ! ما سينه دردمندي را از غم و آه پاک کنيم اشکي نريزيم ! اما اشک از چهره ي مظلومي پاک کني آن وقت مي توانيم با افتخار بگوييم : يا حسين هیچوقت کــــــــــــــــاری با دلم نداشتم!!! خودش می بّره و خودشم میدوزه و خودشم دور میاندازه. من و دل فقط همسایه همیم.... محرم باز اومد و همه جا سیاه شد ... فستیوال طبل و دقل ها و علامت های محله ها شروع شد ! حاجی بازاری محل ما هم کل سال سر اهل محل رو گول میماله ، اومده تکیه زده روزی 3 تا ببعی میکشه از این قیمه قاطی خوشمزه ها میده ...پسر حاجی هم با شلوار فاق کوتاش و از این چفیه ها و پیرهن مشکی و شرت D&G اومده بود,سط دسته زنجیر میزد ، خودم دیدم چندباربه فاطمه دختر همسایه چشمک زد .. فاطمه هم قربونصدقش می رفت ... ته کوچمون هم سره غذای نذری چاقو کشی شد ... بابام داد میزد بچم له شد تو صف ، هول ندید ، غذای امام حسین، به همه میرسه !!!آخر هم به من خورشت نرسید !!:| مامان بزرگم از صداش ترسید !:| دوس دارم ، ترافیک بود !!بابام می گفت چه سعادتی داشت مادر بزرگ که تو این روز از دنیا رفت ... پ.ن:داستان جالبی بود وقتی خوندم دیدم با چیزی که این روزا می بینیم فرقی نداره:| ﻧﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﺍﻧﻮ ﺯﺩﻩ ﺑﺎﺷـــــــــــﻢ ... این پایـــــــــــیز هم تمام می شــود روزی ... کدامین آســــــــــــــمان را وعده میدهی؟ و هیچ کــــــــــس نفهمید ، برف خودکشی دسته جمعی ابـــــــــــــــــــر هاست .....
که دلــت بــدجــور بــرای دشمنــت تنــگ مــی شود...!
گفته بودی قایقی خواهم ساخت!!!
قایقت جا دارد؟
من هم از همهمه اهل زمین دلگـــــــــیرم
چیزی شبیه همان سراب شاید.
پسر آقا دکتر هم با ماشینش که خیلی ضبط خفنی داره نوحه گذاشته بود ، کوچه می لرزید !
اورژانس خیلی دیر رسید ، آخه سره خیابون داشتن از این شیر کاکائو ها میدادن که من
دیگه از اون شیر کاکائو ها دوست ندارم !
ﻧــــــــــــــــﻪ !!
ﺗﻨﻬﺎﯾـــــــــــﯽ خیلی ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺍﺳﺖ !!!....
پیرمرد رفتگــــــر برگ هایی که خود کشی کردند را جـــــــارو می زند ...
برگ هایی که نفــــــس می دادند روزی به من و او ...
سفیدی برف، پیاده رو های شــــــهرم را سفید می کند و دفن می کند اجســاد برگ های خرد شده زیر پایـمان را ...
سرمای هــــــــوای زمستان شاید خاطراتم را یـــــــخی کرد .. شــــــــاید ...
اما افسوس بهــــــــــــاری در راه است ، یخ ها را آب می کــــند به زودی ...
<
<
<
<
<
:ادامه مطلب:
پرنده که پـــــــــــــرواز نمی خواست.....
او به دستانی که پرش می داد عــــــــــاشق بود...
قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت |